غم تو

 

 

آنگاه که چشم می گشایم و می بندم

آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند

روشنی را، هوا را از من بگیر

اما خنده ات را هرگز

تا چشم از دنیا نبندم

عشق من خنده ی تو

تمامی درهای زندگی را

به رویم می گشاید

و در بهاران عشق من

خنده ات را می خواهم

چون گلی که در انتظارش بودم

بخند بر شب، بر روز، بر ماه

و این پسرک کم رو که دوستت دارد.

 

 

 بی مقصد

 

وقتی که من خیابان ها را

بی هیچ مقصدی می پیمودم

تو با من می رفتی

تو در من می خواندی

 

وقتی که شب مکرر می شد

وقتی که شب تمام نمی شد

تو دستهایت را می بخشیدی

تو چشمهایت را می بخشیدی

 

تو مهربانیت را می بخشیدی

تو زندگانیت را می بخشیدی

تو گوش می دادی

اما مرا نمی دیدی

 

من از تو می مردم

اما تو زندگانی من بودی