نگاه آخر

 

  

 همه توانم را جمع می کنم

و برای دیدنـت آماده می شوم

باید عجله کـنم

فرصت فکر کردن ندارم

با همین یک نگاه آخر

باید هرچه در دلم دارم بگویم ...

و سپس به آهستگی از تو دور شوم

به آهستگی ... 

 

 

 الهی  

گرفتار آن دردم 

                    که تو درمان آنی   

بنده آن ثنا ام  

                   که تو سزای آنی 

من در تو چه دانم؟ 

                              تو دانی   

تو آنی که گفتی  

                        من آنم آنــی

 

 

بر روح تمام شیعیان 

 تیغ زدند 

بر مردترین مرد زمان 

 تیغ زدند 

خورشید به سینه 

ماه بر سر می زد 

انگار به فرق آسمان 

 تیغ زدند

 دوستت دارم 

 

 

 

  

محبوبم  

همیشه با توام   

تا تو را درک کنم  

تا با تو حرف بزنم 

تا با تو گریه کنم   

تا همراه تو بخندم  

تا همراه تو فکر کنم  

گرچه شاید  

همیشه کنار تو نباشم  

اما بدان که  

               همیشه دوستت دارم

حتی  

                زمانی که بی تو ام

با این همه  

واژه ای برای از تو نوشتن نمی یابم  

واژه ای نمی یابم که حتی بتواند  

احساسی نزدیک به ژرفای  

احساس مرا بیان کند   

پس ساده میگویم   

دوستت دارم

 

 

  

 

بهار دلم 

 

بهار م بی تو چون پاییز، زرد است  

دل تنهای من لبریز درد است

 

بدور از تابش دستان گرمت

دلم زندانی شبهای سرد است

 

نمی یابم ترا با این اسیری

دل آزاده ی من، شب نورد است

 

مکن پرواز، ای یگانه برگرد

بهارت، بندی پاییز زرد  است

 

 

شعر خواندنی

 

این شعر خواندنی

این عشق ماندنی

این لحظه های باتو بودن

                         سرودنی ست

این تیره روزگار

در پرده ی غبار دلم فرو گرفت

تنها به خنده

                  یا به شکر خنده های تو

گردو غبار از دل تنگم زدودنی ست

در روزگار هر که ندزدید مفت باخت

من نیز می ربایم

اما چه؟

          ــ بوسه،

                     بوسه از آن لب ربودنی ست

 دست مرا بگیرو عهد عشق بند

تنها تویی که بود ونبودت یگانه بود

غیر از تو، هر که بود

                     هر آنچه نمود 

                                     نیست

این عشق ماندنی

این شعر خواندنی

این شور بودنی

این لحظه های پر شور

این لحظه های ناب

این لحظه های با تو بودن

                               ــ سرودنی ست

 

 

یار خدایی 

 

 

باز هم قلبی به پایم افتاد

باز هم چشمی به رویم خیره شد

باز هم در گیرو دار یک نبرد

عشق من بر قلب سردی چیره شد

 

بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز

خود نمی دانم چه می جویم در او

عاشقی دیوانه می خواهم که زود

بگذرد از جاه و مال و آبرو

 

من صفای عشق می خواهم از او

تا فدا سازم وجود خویش را

او تنی می خواهد از من آتشین

تا بسوزاند در او تشویش را

 

آه از این دل، آه از این جام امید

عاقبت بشکست و کس رازش نخواند

آه، ای خدای قادر بی همتا

بانگ پر از نیاز مرا بشنو

 

آه ای خدا چگونه ترا گویم

کز جسم خویش خسته و بیزارم

هر شب بر آستان جلال تو

گویی امید جسم دگر دارم

 

راضی مشو که بنده ی ناچیزی

عاصی شود به غیر تو روی آرد

راضی مشو که سیل اشکش را

در پای جام باده فرو بارد

 

از تنگنای محبس تاریکی

از منجلاب تیره ی این دنیا

بانگ پر از نیاز مرا بشنو

آه، ای خدای قادر بی همتا

 

 

 

 

 

 

یا حسین

تو در نماز عشق چه خواندی؟ــ

                                     که سالهاست

خاکستر تو را باد سحر گاهان

هر جا که برد ، مردی زخاک روئید 

و نامت

        هنوز ورد زبانهاست

 

 

عروسک کوکی

 

با تنی چون سفره ی چرمین

با دو . . . درشت سخت

می توان در بستر یک مست، یک دیوانه، یک ولگرد

عصمت یک عشق را آلود

می توان در بازوان چیره ی یک مرد

ماده ای زیبا و سالم بود

می توان همچون عروسک های کوکی بود

با دوچشم شیشه ای دنیای خود را دید

می توان فریاد زد

با صدایی سخت کاذب، سخت بیگانه

(( دوست می دارم ))

می توان با هر فشار هرزه ی دستی

بی سبب فریاد کرد و گفت

(( آه، من بسیار خوشبختم ))

 

 

 

 

تولد پاییزی

 

 

 

شمارش معکوس

با تولد آغاز می شود

و قانون زمان

در آستانه ی مرگ می ایستد

من تنها آمده ام 

و تنها خواهم رفت

و در بیتوته ی این دو تنهایی

لحظه لحظه ی رویاهایم را

خلق می کنم

لحظه ها را قاب نتوان کرد

لحظه ها می میرند

لحظه ها را گرد نتوان آورد

لحظه ها را هیچ نتوان اندوخت

لحظه ها بوی فراموشی

لحظه ها بوی فرسودگی خا طره را میگیرند...